عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

سايت عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

به سايت سایت عاشقانه آهـو خوش اومديد
سایت عاشقانه آهـو
تبليغات شما در اين مکان با بازدهي بالابک لینک نوفالو

دسته بندي ها
آرشيو ماهانه
تبــــــــليغات

 

رمان زیبای جاده های پاییزی-قسمت دوم

رمان زیبای جاده های پاییزی

قسمت دوم در ادامه مطلب...

| قسمت دوم |

از پله ها ساختمان دانشکده بالا می رفتم. نمی دانم چرا احساس خاصی داشتم. احساسی توام با رضایت و دلهره. رضایت از اینکه بالاخره دم خوشدل را قیچی کرده بودم و دلهره از اینکه می دانستم طوفانی در راه است.

یکباره پوزخند زدم،

آخر مگر می شد دانشجویی سر به سر استاد خودش بگذارد؟

مگر من همکلاسی اش بودم که با من کل کل به راه انداخته بود؟

به این فکر نمی کرد که ممکن بود برای امتحان پایان ترم، برایش نمره ی زیر ده رد کنم؟

زیر ده؟

چشمانم برق زد.

خوب می توانستم نمره ی زیر ده برایش رد کنم، چرا نمی توانستم؟

لبخند موذیانه ای روی لبهایم نشست.

چه بلایی بر سر سینا خوش دل آورده بودم. هم کارش به کمیته ی انضباطی کشیده شده بود و هم قرار بود از امتحان نداده اش نمره ی زیر ده بگیرد.

از ته دل احساس رضایت کردم. با این فکر اعتماد به نفسم چندین برابر شد. با آسودگی وارد کلاس شدم.

…………

سینا خوشدل اینبار ردیف اول نشسته بود و با لبخندی بر چهره، به من نگاه می کرد.

من که می دانستم با حاج آقا نصرتی دیدار گهرباری داشته و احتمالا یک تعهد کتبی و یا حد اقل یک تذکر شفاهی جریمه شده است.

بگذار تا قیام قیامت بخندد….

با دیدنش لبخندش، دیگر اخم هم نکردم. اصلا برایم مهم نبود. دیدن نمره ی هشت پایان ترمش، تماشایی بود. امتحان هم که تشریحی بود.

چه کسی می توانست بابت نمره ی هشت خوشدل به من ایراد بگیرد؟ تازه، امیدوار بودم از دروس دیگر هم نمره ی کم بگیرد تا همین ترم اول مشروط شود. با این فکر لبخند پت و پهنی روی لبم نشست. دیگر اهمیتی نداشت که دوباره دانشجویانم به دستور خوشدل اذیتم می کردند. قرار بود آش کشک خاله به خورد همه اشان بدهم، اول از همه به خورد سینا خوشدل….

بی اختیار به صورت گرد سینا نگاه کردم. باز هم پوزخند کذایی روی لبهایش بود. اینبار چشمان سینا برق می زد، از برق چشمانش هم نترسیدم.

مثلا می خواست چه کار کند؟

دوباره به دستورش نور لیزر به چشمانم تابانده شود؟

یا خودش متلک بارم کند؟

اصلا مهم نبود،

متلک هم بارم کند،

نمره ی هشت مبارکت سینا،

نمره ی هشت مبارکت…

…………….

برای چندمین بار وسط تدریس مکث کردم و با دقت به چهره ی دانشجویانم خیره شدم. نزدیک به بیست دقیقه از زمان کلاس می گذشت و هیچ صدایی از آنها بیرون نمی آمد، یا بهتر بگویم هیچ صدایی از هیچ کدامشان بیرون نمی آمد. همگی با دقت به صحبتهایم گوش می دادند.

واقعا اینها، همان دانشجویان ترم یک تاریخ بودند؟

بعید می دانستم…

این سکوت و دقت خوشبینانه نبود،

کاسه ای زیر نیم کاسه قرار داشت،

جریان چه بود؟

رشته ی کلام از دستم خارج شده بود. با سردرگمی به سینا نگاه کردم. در طول این بیست دقیقه با همان پوزخند دلبرانه اش به من نگاه می کرد.

یک جای کار لنگ می زد،

اوضاع خیلی غیر عادی بود….

هر کس که با حاج آقا نصرتی صحبت می کرد اینقدر شنگول می شد؟

سرم تیر کشید. دو انگشت شصت و وسط را بالای ابرویم گذاشتم و چشمانم را بستم. باز هم صدایی از دانشجویانم بلند نشد. انتظار داشتم متلکی بگویند.

مثلا بگویند:

-چی شدی استاد، بو وه شدی؟

یا بگویند:

-آخی استاد حالش بده

یا حتی بگویند:

-استاد برو دکتر

اما دریغ از یک کلمه یا حتی یک حرف،

خدایا…

جریان چه بود؟

نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم.

خوب حاج آقا نصرتی با آنها صحبت کرده بود دیگر….

مگر من نگفته بودم کل دانشجویان ترم یک تاریخ اذیتم می کنند؟

خوب او هم به کل دانشجویان ترم یک تاریخ تذکر داده بود.

با این فکر ته دلم قرص شد. گلویم را صاف کردم تا درس را ادامه دهم که ضربه ای به در کلاس خورد و درب کلاس باز شد.

مرد جوان و ریشویی با یقه ی تا زیر گلو بسته شده، بین چهار چوب در ظاهر شد. نمی دانم چرا با دیدن او به یاد حاج آقا نصرتی افتادم.

رو به مرد جوان کردم:

-بفرمایید

-خانم بیاتی؟

-بعله خودم هستم

-چند لحظه تشریف بیارین بیرون، عرضی داشتم خانم

آب دهانم را قورت دادم و با دستپاچگی به سمت در کلاس رفتم. لحظه ی آخر به سینا نگاه کردم. پوزخندش تبدیل به خنده شده بود.

باز هم سرم تیر کشید. از کلاس خارج شدم و در را بستم.

رو به روی مرد جوان ریشو ایستاده بودم. مرد جوان پیراهن سفید رنگی به تن و شلوار پارچه ای طوسی رنگی به پا داشت. مستقیما به چشمانم نگاه نمی کرد. از دیدن پوشش ظاهریش دچار اضطراب شدم و بی اختیار گوشه های مقنعه ام را به سمت داخل فرستادم.

صدای مرد جوان بلند شد:

-خانم بیاتی حاج آقا نصرتی گفتن برای یه سری توضیحات تشریف بیارین کمیته انضباطی

مثل یخ وا رفتم….

رو به روی حاج آقا نصرتی ایستاده بودم و مثل بید می لرزیدم.

خدایا چه شده بود؟

حاج آقا نصرتی سرش پایین بود و با دست راستش روی برگه ها چیزی می نوشت و با دست چپش تسبیح دانه درشت را می چرخاند. از شدت اضطراب عرق کرده بودم. با چشمان نگران منتظر بودم تا حاج آقا بالاخره سرش را بلند کند و حرف حسابش را بگوید.

انتظارم به پایان رسید:

-خوب، خواهر

و با نگاه جدی به من چشم دوخت. آب دهانم را قورت دادم.

خوب خواهر چه؟

من که با او کاری نداشتم، او می خواست با من صحبت کند.

حاج آقا بعد از چند لحظه مکث کردن، دوباره شروع به صحبت کرد:

-خواهر می دونین چرا اینجائین؟

باز هم به عادت همیشگی دستی به گوشه ی مقنعه ام کشیدم و گفتم:

-نه، حاج آقا

حاج آقا سری تکان داد و گفت:

-خوب خانم استاد

و من با خودم فکر کردم این چه طرز خطاب کردن است، “خانم استاد” دیگر چه بود؟

زیاد در افکارم غرق نشدم، صدای حاج آقا دوباره بلند شد:

-شما اومدی از دانشجوهات گله کردی و گفتی اونا بی نظمی می کنن و نظم کلاسو بهم میریزن، شما خودتون که از اونها هم بدتر رفتار می کنین خواهر

نزدیک بود سکته کنم، من چه کار کرده بودم؟

-حاج آقا چیزی شده؟

-بعله خواهر، شما استاد این دانشگاهین، شما خودت نظم این دانشگاهو رعایت نمی کنی، بعدش به دانشجوهات ایراد می گیری؟

دیگر واقعا گیج شده بودم، نکند حاج آقا نصرتی مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته بود؟

-حاج آقا متوجه ی منظورتون نمیشم

حاج آقا سر تکان داد و گفت:

-هفته ی پیش دانشجوهای رشته ی جامعه شناسی با دکتر عطایی تو کلاس ۱۱۵ درس آمار داشتن، خوب خواهر؟

همانطور گیج و منگ به حاج آقا نصرتی خیره شده بودم. حاج آقا ادامه داد:

-دانشجوها که میان وارد کلاس میشن چی ببینن خوبه؟ یه کلاس به گند کشیده شده، یه نفر ظرف غذاشو سر و ته کرده بود. به خاطر همین کلاس آمار دکتر عطایی تشکیل نشد خانم بیاتی، می دونین چرا؟ چون اونقدر وضعیت افتضاحی بود که بیشتر دانشجوها نمی تونستن تو کلاس بشینن، بوی قیمه هم یک طرف قضیه بود، ناهار هفته ی پیش قیمه بود دیگه خواهر، درسته؟

از ترس زبانم بند آمده بود.

واقعا اینقدر خرابکاری کرده بودم؟

اصلا چه کسی مرا دیده بود که ظرف غذایم را برگردانده ام؟

کسی آنجا نبود،

کسی نبود؟

واقعا نبود پری؟

پس سینا خوشدل مترسک بود؟

حتما صدای جیغ من و سر و ته شدن سینی غذا را شنیده بود دیگر،

پس حاج آقا نصرتی علم غیب داشت که متوجه ی ماجرا شده بود؟

واقعا من با این کارم کلاس درس دکتر عطایی را بهم زده بودم؟

وای خدایا…

مثل بره ای که به سلاخش نگاه می کند به حاج آقا نصرتی چشم دوختم.

یعنی با این کار، مرا از دانشگاه اخراج می کردند؟

یک استاد دانشگاه، از دانشگاه اخراج می شد؟

یک استاد دانشگاه بیچاره؟

حاج آقا ادامه داد:

-کار شما بود دیگه خواهر، مگه نه؟ اساتید گفتن شما سینی به دست از اطاق اساتید خارج شدین، شاهد هم هست که شما رفتین تو کلاس ۱۱۵ غذا بخورین، درسته؟

دیگر نمی توانستم انکار کنم. سینای بد ذات همه چیز را کف دست حاج آقا گذاشته بود. حالا معنی آن سکوت خفقان آور دانشجوهای کلاس و آن پوزخندهای اعصاب خورد کن سینا را می فهمیدم. اما آخر خود سینا مرا ترسانده بود، خودش با مشت به در کلاس کوبیده بود، من بدبخت چه گناهی کرده بودم؟

چقدر دلم می خواست به حاج آقا نصرتی اصل مطلب را بگویم، اما خودم را بیشتر مضحکه می کردم.

مثلا می گفتم دانشجویم با مشت به درکلاس کوبید و مرا ترساند؟

خوب او هم می گفت چرا نماندی و کلاس را تمیز نکردی…

وای خدیای چه بدشانسی بزرگی….

از خجالت سرم را پایین انداختم.

حاج آقا نصرتی سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:

-شما مثلا استاد دانشگاهی خواهر، این چه کاری بود که کردین؟ تقصیر از شما نیست، تقصیر از هیات کارگزینیه که کسایی رو با این سن کم برای تدریس استخدام می کنن، من روزی اولی هم که شما رو دیدم به این نتیجه رسیدم که شما هنوز تو حال و هوای دبیرستانی خواهر

دلخور شدم، نه بهتر بگویم دلم شکست.

من که دانشجوی ترم یک کارشناسی نبودم تا حال و هوای دبیرستان در سرم باشد، من…من…

چه فایده ای داشت تا باز هم بکویم من استاد هستم؟

مثل کسانی که عقده ی تدریس داشتند….

آه کشیدم.

حاج آقا نصرتی تصمیم نداشت دست از موعظه بردارد:

-خوب خواهر، به شما یه تذکر شفاهی بدم یا مثه آقای خوشدل ازتون تعهد کتبی بگیرم؟

اینبار دیگر نزدیک بود سنکوب کنم،

تعهد کتبی آن هم بعد از دومین ماه تدریس؟

آنوقت دیگر ابلاغیه ی استخدام را باید در خواب می دیدم.

زبانم به التماس نمی چرخید. دوست نداشتم التماس کنم، اما آماده برای گریستن بودم. سعی کردم به خودم فشار بیاورم تا اشکی از چشمم سرازیر نشود، دیگر باید با استخدام شدن خداحافظی می کردم.

صدای حاج آقا نصرتی باعث شد سر بلند کنم:

-خواهر اینبار بهتون تذکر می دم، اما دفعه ی دیگه همچین مسئله ای پیش بیاد تعهد کتبی ازتون می گیرم، یه مقدار روی رفتاراتون دقت کنین، شما استادین خواهر

در دلم گفتم، این را که خودم هم می دانم

من استادم، یک استاد….

یک استاد…

یک استاد بیچاره….

-می تونین تشریف ببرین، دفعه ی دیگه تکرار نشه

دست از پا دراز تر از اطاق خارج شدم

از ساختمان مرکزی که بیرون آمدم به شدت احساس حقارت می کردم. چشمانم روی دانشجویانی که در حیاط بودند، می چرخید. نمی دانم چرا فکر می کردم همه اشان به من نگاه می کنند. آن حس تحقیر هر لحظه تمام وجودم را در بر می گرفت. دیگر نمی توانستم محیط دانشگاه را تحمل کنم، بهتر بود همین حالا از دانشگاه بیرون می آمدم. دیگر رفتن به کلاس و تدریس بقیه ی درس هم فایده ای نداشت، آن هم در برابر چشمان سینا خوشدل….

وای که چقدر از سینا متنفر بودم، دلم می خواست خونش را به جای آب سر بکشم.

چقدر نامرد بود،

اصلا مرد نبودف

حیف اسم مرد که روی او می گذاشتم.

مثل دختر بچه های دبستانی خبرچینی کرده بود.

خوب خودم هم که همین کار را کرده بودم،

مگر من خبر چینی نکرده بودم؟

اما مورد من با او فرق می کرد،

جنگ ما، جنگ عادلانه ای نبود.

جنگ؟

خوب واقعا شبیه جنگ شده بود…

من هم می دانستم چه بلایی بر سرش بیاورم، دانشجویان ترم یک، دو درس دو واحدی با من داشتند، من هم می دانستم چه به روز آنها بیاورم، اول از همه هم سینا خوشدل….

همانطور که در ذهنم با خودم صحبت می کردم با عجله از دانشگاه خارج شدم.

………..

به انتهای خیابان دانشگاه رسیده بودم و می خواستم وارد خیابان اصلی شهر شوم. تازه یادم آمده بود برای حضور و غیاب پیش آقای سهرابی نرفته بودم.

خوب اصلا من تدریس کرده بودم تا لیست حضور و غیاب را امضا کنم؟ بیست دقیقه در کلاس بودم که آن هم به یمن سکوت عجیب و غریب دانشجوها عملا سوخت شده بود.

دستم را روی مقنعه ام گذاشتم و آنرا به عقب کشیدم. موهایی فرق باز کرده ام از زیر مقنعه نمایان شد، اینجا که دیگر استاد نبودم.

هر چند درون دانشگاه هم شبیه اساتید نبودم.

باز هم سرم تیر کشید. چه سردرد عصبی بدی گریبانم را گرفته بود. یک لحظه در کنار پیاده رو ایستادم و باز هم دو انگشتم را بالای پیشانی ام گذاشتم. چند لحظه گذشت و ناگهان با صدای بوق ماشینی از جا پریدم. با وحشت به عقب برگشتم و با دیدن رنوی مشکی، ابروانم در هم شد.

با عصبانیت به چهره ی راننده ی پشت فرمان نگاه کردم و بی اختیار فکم منقبض شد.

رنوی خوشدل بود.

چقدر از این بشر بیزار بودم. با لبخند تمسخر آمیزش پشت رنو نشسته بود و به من نگاه می کرد. روی صندلی کمک راننده، بیژن کامکار نشسته بود. روی صندلی عقب هم یکی دیگر از دانشجویانم نشسته بود و با لبخندهای ژکوندشان، به من نگاه می کردند.

صدای سینا خوشدل کلافه ام کرد:

-استاد، واسه چی تشریف می برین؟ کلاس مگه تموم شده؟ ما همه منتظر بودیم تا شما برگردین بقیه درسو به ما بگین

دندانهایم را روی هم فشار دادم و خواستم بی توجه به او به مسیرم ادامه دهم که دوباره صدایش بلند شد:

-استاد چی شده؟ خیلی پکرین، نکنه کمیته انضباطی بودین؟

صدای مسخره ی بیژن کامکار را شنیدم:

-وای، حاج آقا نصرتی، وای وای وای

دوباره صدای سینا بلند شد:

-استاد واقعا پیش حاج آقا نصرتی بودین؟ نکنه جریان غذا و سینی و این حرفها بوده، آره استاد؟

دیگر نتوانستم تحمل کنم، یک قدم به سمت ماشینش برداشتم و گفتم:

-خجالت نمی کشی؟

صدای سینا بلند شد:

-من استاد؟ من نقاشیم خوب نیست

صدای خنده ی کامکار و آن دیگری بلند شد. سینا هم نیشخندی به لب داشت.

کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم. صدای سینا دوباره بلند شد:

-استاد کشف حجاب کردین؟مقنعه تون رفته عقب، موهاتون معلومه، حاج آقا نصرتی بدونه بد میشه ها

کلافه و عصبی از صحبتهایش دستم را به سمت لبه ی مقنعه ام بردم و آنرا پایین کشیدم و همانطور که دو طرفش مقنعه ام را به داخل می فرستادم، بی اختیار صدایم بالا رفت:

-خوشدل اگه عاقل باشی چهار واحدی رو که با من برداشتی حذف می کنی

لبخند روی لبهای سینا ماسید. خیره خیره به من نگاه کرد. من هم چشم در چشمش دوختم. رنگ چشمانش قهوه ای بود. خوشدل یکی از ابروهایش را بالا فرستاد و گفت:

-استاد می تونم بپرسم چرا؟

-خودتون می دونین

پوزخند زد:

-جدی؟

من هم مثل خودش پوزخند زدم.

دوباره شروع به صحبت کرد:

-استاد اگه نخوام حذف کنم چی میشه؟

بی توجه به موقعیت مکان و زمان گفتم:

-اون وقت دوباره واسه ترم بعد باید پول این چهارتا واحدو واریز کنی آقای خوشدل، تازه اگه شانس بیاریو این ترم مشروط نشی، اگه باز هم شانس بیاریو ترم بعد این چهار تا واحد فقط با من ارائه نشه

اینها را گفتم و چرخیدم و پا تند کردم. از پشت سر صدای باز و بسته شدن در ماشین را شنیدم و چند لحظه ی بعد صدای خود سینا خوشدل را:

-استاد نگران نیستین که جلوی دوتا شاهد تهدیدم کردین؟

یخ کردم.

خدایا چرا همیشه گند می زدم؟

سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم، بی توجه به صدایش به راهم ادامه دادم. سینا خودش را به من رساند و با لحن تمسخر آمیزی گفت:

-استاد من درسها رو حذف نمی کنم، من کلاسهای شما رو دوست دارم

دلم می خواست با کیفم بر سرش بکویم. سعی کردم خودم را نبازم، سر جایم ایستادم و گفتم:

-پس عاقل نیستی آقای خوشدل، واسه مشروط شدن آماده باش

سینا سریع گفت:

-شما هم واسه دیدار دوباره ی حاج آقا نصرتی آماده باشین

پوزخند زدم:

-کیا می خوان شهودت باشن؟ حتما بیژن کامکار که یه دور پاش رسیده به کمیته انضباطی یا خودت که تعهد کتبی هم دادی؟

-استاد ما تازه شدیم عین همدیگه، شما هم مثه ما رفتین کمیته انضباطی، بابت سینی غذا هم یکی از همین تعهدی ها گزارش داده بود، وقتی اون دفه گزارشو قبول می کنن، دفه ی بعد هم قبول می کنن

و بعد انگار چیزی به یادش آمده باشد گفت:

-البته اون دفه بدشانسی آوردین استاد، نمی دونم کدوم از خدا بی خبری کوبید به در کلاس که…

و بعد با دستش پشت دست دیگرش زد و گفت:

-واه واه واه، چه آدمایی پیدا میشن، همشون مردم آزارن

سرم را بلند کردم و اینبار با خشم به او نگریستم. دقیقا در دو قدمی ام ایستاده بود. از نزدیک بهتر می توانستم روی چهره و اندامش دقیق شوم. اندام پری داشت. چاق نبود اما شاید به زحمت خودش را کنترل می کرد تا وزنش از این که هست بالاتر نرود. صورت گرد و موهای کوتاهش هم باعث می شد پر بودنش بیشتر توی چشم بیاید. خیلی هم قد بلند نبود. شاید صد و هفتاد هفت سانتی متر یا کمی بیشتر بود، البته در برابر من که نردبان بود.

نردبان….

چه اسم خوبی رویش گذاشته بودم. اما نه نردبان به درد نمی خورد، او که دراز نبود. اما چرا در برابر من دراز بود. از لنگهایش گرفته تا قدش، همه و همه در برابر من دراز بود.

ولی بهتر بود اسم دیگری رویش می گذاشتم، مثلا می گذاشتم خپل

به یاد کارتون خپل افتادم. کارتون مورد علاقه ام بود، هنوز هم که از تلویزیون پخش می شد نگاه می کردم.

ناگهان به خودم آمدم. پسرک وسط خیابان مرا تهدید می کرد و آنوقت من به یاد کارتون خپل افتاده بودم؟

دوباره اخمهایم در هم شد:

-خود دانی آقای خوشدل

بعد از گفتن این حرف به راه افتادم. سینا دیگر به دنبالم نیامد. از همانجا که ایستاده بود فریاد زد:

-استاد من درسها رو حذف نمی کنم، اما شما اگه می تونین منو بندازین

از صدایش بیزار بودم. از صدای نحسش،

اصلا از خودش بیزار بودم،

چند لحظه ی بعد، رنوی مشکی رنگ با سرعت از کنارم عبور کرد.

از آن رنوی مشکی هم بیزار بودم

همگی دور سفره نشسته بودیم. پریسا دقیقا مقابل من نشسته بود. بعد از آن جر و بحث هفته ی گذشته، با یکدیگر سر سنگین بودیم. حالا با این اتفاقی که امروز افتاده بود، حوصله ی پریسا را که اصلا نداشتم. با کتلتهای درون بشقابم بازی می کردم. با چنگال، کتلتهای بیچاره را فشار می دادم و بعد از چند ثانیه هرکدام له و لورده می شدند.

انگارمادرم مرا زیر نظر داشت که گفت:

-پری این چه کاریه؟ غذاتو چرا نمی خوری؟

بی حوصله جواب دادم:

-گشنم نیست

-خوب دختر من اگه گشنه نیستی نخور، چرا این بدبختها رو له می کنی، بزارش تو دیس، شاید یکی دیگه خورد

صدای خوشحال پریسا بلند شد:

-آره، بده به من می خورم

سرم را بلند کردم و به چهره ی خندان پریسا چشم دوختم. عجیب بود، بعد از یک هفته مستقیما مرا مورد خطاب قرار داده بود. از پریسای عنق بعید بود. بعد از هر بار جر و بحثمان تا مدتها برایم پشت چشم نازک می کرد اما حالا….

شاید هم من دیگر بیش از حد ریز بین شده بودم،

اصلا شاید همه چیز عادی بود…

ظرف غذایم را به سمتش گرفتم:

-بیا بگیر بخور

پریسا ظرف را از دستم قاپید:

-اومممم، می خورم

پدرم همانطور که در لیوانش آب می ریخت رو به پریسا کرد:

-چیه دختر؟ انگاری کیفت کوکه

پریسا خندید:

-بععع لههههه

مادر هم حسابی کنجکاو شده بود:

-چی شده حالا؟

-من از دو سه روز دیگه میرم کلاس گیتار

به تندی نگاهش کردم.

از دو سه روز دیگر کجا می رفت؟

کلاس گیتار؟

او که گیتار نداشت…

مادر به جای من پرسید:

-دختر تو که گیتار نداری

پریسا شنگول جواب داد:

-دوستم گفته حالا فعلا گیتارش دستم باشه، بعدا پولشو ازم میگیره، گفت مشکل مالیش حل شده فعلا به پولش احتیاجی نداره

خیره خیره به پریسا نگاه کردم.

او که همین هفته ی پیش به من گفته بود دوستش پول را نقدا از او می خواهد، در همین یک هفته مشکل مالی دوستش حل شده بود؟

مادرم رو به پریسا کرد:

-پول کلاس سنگینه پریسا، ماهی هفتصد تومن زیاده

انتظار داشتم پریسا لج کند و جیغ و داد به راه بیاندازد اما برخلاف تصورم پریسا با خونسردی گفت:

-نه پول کلاس دویست تومنه، من اشتباه می کردم

مادر چهره اش باز شد:

-جدی؟ ماهی دویست؟ خیلی خوبه که

و به پدرم نگاه کرد:

-نه عباس؟

پدرم سر تکان داد:

-آره خوبه، دویست تومن یه ذره سنگینه، اما می تونم بهش بدم

با جشمان ریز شده ام به پریسا نگاه کردم.

ده روز پیش زمین و زمان را بهم ریخته بود، حالا می گفت پول کلاس دویست تومان شده و اشتباه می کرد؟

پریسا لقمه ای در دهانش گذاشت و جویده جویده گفت:

-من فقط یه جلسه از کلاس عقبم، اگه از دو روز دیگه برم سر کلاس حتما به بقیه میرسم

مادرم سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و مشغول غذا خوردن شد. تنها من بودم که با همان چشمان ریز شده ام به پریسا نگاه می کردم. پریسا یک لحظه سرش را بلند کرد و به من چشم دوخت اما سریع نگاهش را دزدید.

من اگر این هفده ساله ی ورپریده را نمی شناختم که به درد جرز لای دیوار هم نمی خوردم.

چه در سرش بود؟

……….

سفره ی غذا که جمع شد پریسا فریاد زد:

-من ظرفها رو میشورم

پدرم خندید:

-کاشکی همیشه تو، تو یه کلاسی، چیزی ثبت نام کنی تا اینطوری شنگول باشی

به حرفهای پدرم پوزخند زدم.

واقعا پدر و مادرم متوجه ی رفتارهای ضد و نقیض پریسا نمی شدند؟

شاید هم پریسا خیلی زبر و زرنگ بود.

چشمم افتاد به لیوانی که روی فرش جا مانده بود. لیوان را در دست گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم.

پریسا پیشبند زرد رنگی به کمرش بسته بود و ظرفها را درون سینک ظرفشویی جا به جا می کرد. با دیدن من که وارد آشپزخانه شدم جا خورد، شاید هم کمی معذب شد. اما به روی خودش نیاورد.

به سمتش رفتم و لیوان را درون سینک گذاشتم و کنارش ایستادم:

-کلاس گیتار مبارک

پریسا لبخند نصفه و نیمه ای زد و ریکای گلی را روی ابر شستشو سر و ته کرد.

ادامه دادم:

-اما یادمه هفته ی پیش چیز دیگه ای می گفتی

پریسا ریکا را سر جایش گذاشت و ابر را در دست گرفت و شیر آب را باز کرد:

-چی می گفتم؟

-می گفتی کلاس تشکیل شدهو اگه ثبت نام نکنی تا دوره ی بعدی باید صبر کنیو ازین حرفها

پریسا یکی از بشقابها را در دست گرفت:

-خوب همش یه جلسه گذشته، تونستم مدیر آموزشگاهو راضی کنم

با حرص گفتم:

-میشه بپرسم گیتارو چجوری تهیه کردی؟ تو که گفته بودی دوستت پولشو نقد می خواد

پریسا ابر را روی بشقاب کشید:

-مگه سر سفره نشنیدی که گفتم دوستم مشکل مالیش حل شد؟

-تو همین یه هفته حل شد؟ پس اون همه الم شنگه چی بود؟ بعدشم، تو همین یه هفته فهمیدی پول کلاس دویست تومن بوده؟

پریسا بشقاب کف زده را چرخاند و دوباره ابر را روی آن کشید:

-آره من اشتباه فهمیده بودم، مگه تو تا حالا یه چیزیو اشتباه نفهمیدی؟

-آره انگار منم اشتباه فهمیدم، حالا نمی فهمم واقعا یه شبه پول کلاس شده دویست تومنو مدیر آموزشگاه ثبت نامت کرده و گیتارتم جور شده یا همه چی مربوط میشه به اون دوست باحالت که اون هفته باهاش حرف می زدی

بشقاب کف خورده از دست پریسا لیز خورد و بر اثر برخورد با ظروف دیگر صدای گوش خراشی بلند شد.

بلافاصله صدای مادر از هال به گوش رسید:

-پریسا شکستی؟

پریسا با اخم به من نگاه کرد و فریاد زد:

-نه مامان

صدایش را پایین آورد و رو به من گفت:

-تو چی می گی؟ واسه خودت حرف درست می کنی؟ ببین می تونی یه کاری کنی مامان اینا سر هیچ و پوچ به من شک کنن

دستهایم را به کمر زدم:

-که من حرف درست می کنم؟ پریسا حواستو جمع کن داری چی کار می کنی، هنوز یادم نرفته “پسر باحال، پسر باحال” راه انداخته بودیا

پریسا رویش را برگرداند و بشقاب نیمه کفی را دوباره در دست گرفت و با ابر روی آن کشید. چند لحظه کنارش ایستادم و به حرکات عصبی اش نگاه کردم. دوباره خواستم حرفی بارش کنم که مادر وارد آشپزخانه شد:

-پریسا چیزی شکستی؟ دختر اون بشقابا خیلی عزیزن واسما

دیگر ماندن جایز نبود، چرخیدم تا از آشپزخانه بیرون بروم، صدای پریسا را شنیدم:

-مامان خانم اگه بشقابا عزیزن چرا میاری از کمد بیرون توشون به ما غذا می دی؟

سرم را به علامت تاسف تکان دادم. پریسا حرصش را سر مادرم خالی می کرد.

صدای مادرم را هم شنیدم:

-زبون درازی نکن ببینم، اصلا نمی خواد ظرف بشوری، سر تخته بذارم اون اخلاقتو

صدای جیغ جیغوی پریسا بلند شد. از آشپزخانه بیرون آمدم. پدرم طبق معمول روزنامه ای در دست گرفته بود.

خوش به حالش،

چقدر خونسرد است…

خوش به حالش….

داخل کتابخانه ی پژوهشکده و روبه روی قفسه ی کتابها ایستاده بودم. به دنبال کتابهایی از سلسله ی مادها، قفسه را زیر و رو می کردم. باید دیگر تحقیق روی پادشاهان پیش از اسلام را شروع می کردم. بهتر بود ابتدا از همین سلسله ی مادها شروع کنم.

از همین هوخشتره و اتسز و …..

بی اختیار با یاد آوری این اسامی در ذهنم، لبخند زدم. چه اسمهای عجیب و غریبی در چندین هزار سال قبل روی بچه هایشان می گذاشتند.

با صدای خانم معینی به عقب چرخیدم:

-خانم بیاتی

-بله؟

-به سلامتی تحقیقو دارین شروع می کنین؟

-بله خانم معینی، الان دنبال منابع می گردم تا کم کم بنویسمش

-از کدوم سلسله شروع می کنین؟

-از مادها می خوام شروع کنم

-خوب اجازه بدین من کتابهای سلسله ی مادها رو براتون بیارم، یکی از همکارا چند تا از کتابهای مهم رو از کتابخونه برداشته، فردا پس فردا بر می گردونه

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. صدای خانم معینی دوباره به گوش رسید:

-خانم بیاتی این کارو نمی تونین تکی انجام بدینا، خیلی وقت گیره، از دانشجوهاتون کمک بگیرین، برای همین این پروژه رو دادم به شما

باز هم سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم “باشه”

خانم معینی به سمت دیگر کتابخانه رفت.

دستم را داخل جیب مانتو ام فرو بردم و سلانه سلانه از کتابخانه خارج شئم. حق با خانم معینی بود. باید با یکی دونفر از دانشجوهایم همکاری می کردم در غیر این صورت نمی توانستم در عرض دو ماه به تنهایی این پروژه را به سامان برسانم.

خوب با چه کسی باید همکاری می کردم؟

روی دانشجویان ترم یک که هیچ حسابی باز نمی کردم. همین که آنها سر به سرم نمی گذاشتند و پای مرا به کمیته انضباطی باز نمی کردند، بهترین کمک بود.

دوباره به یاد سینا و حاج آقا نصرتی افتادم و از روی عصبانیت، نفسم را پر صدا بیرون فرستادم.

تصمیم داشتم از دانجوهای ترم چهارم کمک بگیرم. اگر یکی دو نفر از دختران دانشجو با من همکاری می کردند، این تحقیق را می توانستم حتی زودتر از موعد تحویل دهم. دانشجویان ترم چهارم به نسبت دانشجویان ترم اول خیلی بهتر و عاقلانه تر برخورد می کردند. در بینشان از آن شیطنتها و آزار و اذیتهای بچه های ترم یک هم خبری نبود.

این بهترین فکر بود،

همکاری با دو دختر دانشجوی ترم چهارم تاریخ….

…………..

پشت در کلاس ایستادم به زحمت روی پنجه ی پا بلند شدم تا از پنجره ی کلاس به داخل نگاه کنم. بیشتر دانشجوها داخل کلاس حضور داشتند. هرچند فقط توانسته بودم موها و مقنعه های پسرها و دخترهای دانشجو را تشخیص دهم. با دلهره دستم را روی دستگیره در گذاشتم تا آنرا به سمت پایین فشار دهم که صدای بیژن کامکار را شنیدم:

-استاد، استاد، اول ما بریم تو، اول ما

به عقب چرخیدم و با دیدن کامکار و خوشدل که دقیقا پشت سرم ایستاده بودند اخم کردم. دستم از روی دستگیره ی در شل شد. کامکار سریع دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و آنرا به سمت پایین فشار داد و رو به من گفت:

-استاد ما دانشجوهای خوبی هستیم، نباید بعد از استاد وارد کلاس بشیم، کار بدیه، با اجازه

کامکار بعد از گفتن این حرف وارد کلاس شد. هنوز همانجا ایستاده بودم و با حرص به کامکار نگاه می کردم که حالا به سمت یکی از صندلی های ردیف دوم می رفت.

با آن افتضاح کمیته ی انضباطی، دیگر هیچ کدام از دانشجوها برایم تره هم خورد نمی کردند.

کمیته ی انضباطی که شوخی نبود، آن هم برای یک استاد تازه کار…

خواستم وارد کلاس شوم که صدای خوشدل بلند شد:

-استاد اجازه می دین اول من برم داخل؟

به سمت سینا خوشدل چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم.

به آن چهره ی خپلی اش،

خپل…

همین اسم برازنده اش بود، بالاخره یک روز، رو در روی خودش به او می گفتم “خپل” ،

بالاخره می گفتم،

اگر نمی گفتم “پری” نبودم، “خری” بودم.

به یاد پریسا افتادم. بچه تر که بود وقتی با هم دعوا می کردیم، به من می گفت “پری خری” .

من هم اگر به این خوشدل نمی گفتم “خپل” ، “خری” بودم

صدای خوشدل مرا از افکارم بیرن کشید:

-استاد برم داخل دیگه؟

با نگاه موذیانه ای بر اندازش کردم، بدم نمی آمد یکی دو تا حرف نیش دار بارش کنم.

پشتش به بیژن کامکار و آن دیگری قرص بود که در موقع لزوم شهودش باشند؟

من هنوز استادش بودم، اگر می خواستم می توانستم از هر دو درس بیاندازمش.

پس اساتید خود ما در دوره ی دانشجوئی مان چه کار می کردند؟

بعضیها با بهانه و بی بهانه به دانشجو نمره ی زیر ده می دادند.

بدجنس شدم:

-مثل اینکه حرفم یادتون رفت آقای خوشدل، دوباره یاد آوری کنم؟

خوشدل یک قدم به سمت کلاس رفت و گفت:

-نه استاد یادم نرفته، گفتم که اگه می تونین منو بندازین

و با پر رویی وارد کلاس شد.

لبهایم را روی هم فشار دادم، کیفم را روی شانه جا به جا کردم و من هم وارد کلاس شدم.

……………..

همانطور که سعی می کردم نسبت به نیشخندها و نگاه های تمسخر

آمیز دانشجوها بی تفاوت باشم، درس را ادامه دادم:

خوب بچه ها الان می رسیم به دوره ی سلطنت اردشیر اول، که از سال ۲۲۶ تا ۲۴۰ میلادی بوده، اردشیر بابکان یا همون “ارته خشتره” ….

صدای یکی از دانشجویان، رشته ی کلام را از دستم خارج کرد:

-استاد کی؟ ارته کی؟

مکث کردم و خطاب به کلاس گفتم:

-ارته خشتره

صدای یکی دیگر از دانشجویان به گوش رسید:

-چی استاد؟ خشتری؟ خشتاش؟

-”ارته خشتره” ، اینا اسامی دوره ی ایران باستان هستن، توی کتاب که هست، نگاه کنین

صدای یکی دیگر از دانشجویان بلند شد:

-استاد حالا تا ما پیدا کنیم طول می کشه، بی زحمت روی تابلو بنویسین

توی دلم به دانشجوها و این دانشگاه بد و بیراه می گفتم، به سرعت به سمت تخته چرخیدم تا روی تخته بنویسم “ارته خشتره” و خودم را از خلاص کنم، به محض اینکه به سمت تخته برگشتم تقریبا سکته کردم. روی تابلو تصویری از دختر کوتوله ای کشیده شده بود و فلشی از کنارش به سمت بالا هدایت شده بود و بالای آن نوشته شده بود “استاد یه متری”

همانطور مات و مبهوت به تخته سیاه نگاه می کردم.

چرا وقتی که وارد کلاس شده بودم متوجه ی این نقاشی مسخره نشدم؟

عجب سوال مسخره ای…

خوب وقتی که وارد کلاس شدم از شدت اضطراب فقط به کفشهایم نگاه کردم و سریع پشت تریبون رفتم، معلوم است که متوجه ی تخته سیاه نشدم.

یا شلیک خنده ی دانشجویان به خودم آمدم.

منظورشان از این نقاشی، من بودم؟

استاد یه متری؟

اما من یک متر و پنجاه و شش بودم،

دقیقا پنجاه و شش سانتی متر از یک متر، بلند تر بودم…

با خشم به سمتشان چرخیدم و صدایم بلند شد:

-خجالت بکشین، منظورتون ازین کارا چیه؟ دیگه دارین اعصاب منو بهم میریزین،

صدای ناشناسی از ته کلاس بلند شد:

-جنگجویان کوهستان، با شرکت هوسانیانگ

منظورش به همان سریال پر طرفدار دهه ی شصت بود. با شنیدن این حرف دوباره کل کلاس از خنده منفجر شد.

نگاهم بین چهره های از خنده ریسه رفته ی دانشجوهایم، چرخید و چرخید و طبق معمول روی چهره ی گرد سینا که او هم بلند بلند می خندید، ثابت ماند. یک لحظه چهره ی گرد خپل، جلوی چشمانم ظاهر شد و باعث شد در اوج عصبانیت لبخند بزنم. سینا لبخند مرا که دید میان همان خنده های از ته دلش، تعجب کرد و خنده از روی لبش رفت. دانشجوها با دیدن خنده ی من، خنده هایشان شدت گرفت. برای اینکه لبخندم تبدیل به خنده نشود دوباره به سمت تخته سیاه چرخیدم و باز هم چشمم روی دخترک کوتوله ی نقاشی شده ثابت ماند. خواستم اخم کنم اما نتوانستم، چهره ی خپل مدام جلوی چشمم ظاهر می شد. سینا خوشدل اگر می دانست چه در سرم می گذرد، حتما دیوانه می شد.

دانشجوهایم هنوز می خندیدند،

بگذار فکر کنند برای کاریکاتوری که از من کشیده اند، لبخند می زنم،

بگذار فکر کنند….

………

کلاس درس دانشجویان ترم چهارم، به اتمام رسیده بود. داخل راهرو به همراه دو نفر از دانشجویان ترم چهار تاریخ، ایستاده بودم.

به دو دختر دانشجو نگاه کردم، خوش به حالشان چقدر قدشان بلند بود.

آه کشیدم و رو به هر دو گفتم:

-یه تحقیق در مورد پادشاهان پیش از اسلام دارم انجام میدمو می خوام شما با من همکاری کنین، اسمتون هم به عنوان نویسنده ی همکار داخل تحقیق نوشته میشه، برای تحصیلات تکمیلی هم به دردتون می خوره، اجباری برای همکاری نیست اما اگه دوست داشته باشین می تونین با من همکاری کنین

در کلاس مجاور باز شد و یکی از اساتید تاریخ از کلاس خارج شد و به دنبالش دانشجوهای ترم یک هم از کلاس خارج شدند. نیم نگاهی به آنها کردم و ادامه دادم:

-دلیل اینکه شما دو نفرو انتخاب کردم اینه که به نسبت بقیه ی دانشجوهای کلاس فعالترین، از الان هم بگم که کار سنگینه، اگه احساس می کنین نمی تونین از عهده اش بر بیاین، بهم بگین

چشمم افتاد به سینا و بیژن که از کلاس خارج شدند. هیچ کدام من را ندیده بودند. یکی از دخترها رو به من گفت:

-استاد مشکلی نیست، من می تونم توی تحقیق همکاری کنم

سری تکان دادم و به سمت دختر دیگر چرخیدم. دوباره چشمم افتاد به سینا و بیژن که پشت سر استاد تاریخ شکلک در می آوردند.

پس این دو برای همه ی اساتید دست می گرفتند؟

این شیطنتها فقط شامل حال من نمی شد؟

صدای دانشجوی دیگر هم بلند شد:

-باشه استاد، منم این تحقیقو انجام می دم

چشم از سینا و بیژن برداشتم و رو به هر دو نفر گفتم:

-خیل خوب من دو روز دیگه که با شما کلاس دارم کتابها رو براتون میارم، برای هر کدوم چند تا سرفصلو در نظر گرفتم، هرکدومو می نویسین و برام میارین، من می خونمو غلط گیری می کنم و دوباره بهتون تحویل میدم

دوباره به سینا و بیژن نگاه کردم. هنوز در حال لودگی و مسخره بازی بودند، به چهره ی خندان سینا خیره شدم،

چقدر حرکاتش بچگانه بود، فقط هیکل گنده کرده بود.

عقلش از جوانان هجده، نوزده ساله بیشتر نبود،

واقعا که….

صدای هر دو دانشجویم بلند شد:

-چشم استاد

…………

آقای سهرابی لیست حضور و غیاب را به سمتم گرفت و گفت:

-استاد، شنیدم چه اتفاقی افتاده

با شنیدن این حرف سرخ شدم. با خجالت به آقای سهرابی نگاه کردم و لیست را از او گرفتم.

آقای سهرابی ادامه داد:

-دخترم مگه نگفتم حواست باشه؟

با سر افکندگی جواب دادم:

-آقای سهرابی باور کنین تقصیر من نبود، نمی تونستم به حاج آقا نصرتی بگم، الانم نمی دونم چه جوری به شما بگم، بخدا یکی از دانشجوها اذیت کرد

آقای سهرابی سر تکان داد:

-دخترم، خوب اون افتضاح توی کلاسو تمیز می کردی، یا می گفتی مشتخدم دانشگاه تمیزش کنه، شما گذاشتی رفتی، خوب معلومه کارت می کشه به حاج آقا نصرتی

با لبهای آویزان به آقای سهرابی نگاه کردم:

-حاج آقا نصرتی بهم تذکر داد، گفت دفه ی بعد ازم تعهد می گیره

-آخه فقط این نیست که دختر من، دیگه الان شما شدی سوژه ی حاج آقا نصرتی، کوچکترین چیزی از شما ببینه حتما تعهد میگیره، این بار هم احتمالا به سن و سال کمت نگاه کرده و فقط تذکر داده، هر حاشیه ای برات پیش بیاد دیگه حاج آقا نصرتی مدام سوال و جوابت می کنه و همش باید از پله های ساختمون مرکزی بری بالا و بیای پایین

آب دهانم را قورت دادم.

خدایا چه دردسری برای خودم درست کردده بودم.

آخر برای چه آنروز از کلاس فرار کردم؟

همه اش تقصیر سینا بود، دوست داشتم سر به تنش نباشد.

آخر ترم نمره ی زیر ده به او می دادم،

حتما این کار را می کردم.

صدای آقای سهرابی بلند شد:

-دختر من، از این به بعد هم موقع نهار خوردن نرو تو کلاسها، پس اطاق اساتید برای چیه؟ همین جا غذاتو بخور

سرم را روی لیست خم کردم و اسمم را پیدا کردم: پریماه بیاتی

چانه ام می لرزید. باز هم غصه ام گرفته بود.

جلوی اسمم را امضا کردم و گفتم:

-نمی خواد، دیگه از غذای دانشگاه نمی خورم، از بوفه کیک و چایی می گیریم

-استاد این چه کاریه، من اینا رو نگفتم که بترسی و عقب بکشی، واسه چی فرار می کنی؟

-گفتم که آقای سهرابی، دیگه از سلف غذا نمی گیرم

لیست را به سمت آقای سهرابی گرفتم. آقای سهرابی لیست را از من گرفت و گفت:

-دخترم فرار کردن کار درستی نیست

سری برایش تکان دادم و گفتم:

-با اجازه

از اطاق اساتید خارج شدم،

هنوز چانه ام می لرزید.

برای هیچ و پوچ خودم را سوژه کرده بودم،

برای هیچ و پوچ….

…………..

ساعت یک بعد از ظهر بود و پریسا هنوز از مدرسه برنگشته بود. مادر و پدر هر دو داخل آشپزخانه بودند. خسته و کسل از جلوی آشپزخانه رد شدم و گفتم:

-سلام

صدای سلام کردن پدر و مادرم را شنیدم. سرگرم صحبت بودند و به من توجهی نداشتند. از جلوی اطاق پریسا رد شدم. در اطاقش باز بود. نیم نگاهی به درون اطاقش کردم و به سمت اطاقم رفتم. یک لحظه نگاهم افتاد به کاور مشکی گیتار که دقیقا روی تختش بود. بین راه مکث کردم.

این همان گیتار کذایی بود که می خواست از دوستش بخرد؟

وسوسه شدم تا گیتارش را ببینم. چرخیدم و وارد اطاقش شدم، به سمت گیتارش رفتم و آنرا در دست گرفتم و با دقت به آن چشم دوختم. چشمانم از تعجب گشاد شده بود. این کاور چقدر نو بود. آن را به بینی ام نزدیک کردم و بو کشیدم. دستم را به همراه کاور گیتار، عقب بردم و به آن نگریستم. معطل نکردم و زیپ کاور را کشیدم. چند دقیقه ی بعد گیتار مشکی رنگی در مقابلم قرار داشت که از تازگی برق می زد. دستم را به پیشانی ام کشیدم.

این گیتار، کار کرده بود؟

من که چشمانم آستیگمات نبود تا همه چیز را تار ببینم،

گیتار نو بود،

واقعا نو بود…

گیتار را از کاور بیرون کشیدم و دوباره با دقت به آن چشم دوختم.

واقعا گیتار نو بود، خیلی هم نو بود

با حرص گیتار را درون کاور جا دادم و دوباره آنرا روی تخت پرت کردم. گیتار درون کاور، روی تخت بالا و پایین شد و چرخید. چشمم افتاد به برچسب کوچکی که دقیقا انتهای کاور جا خوش کرده بود. خم شدم و به آن نگاه کرد.

روی برچسب نوشته شده بود: مقطوع صد هزار ریال

صد هزار ریال؟

ده هزار تومان….

اوففففف…

قیمت این گیتار ده هزار تومان بود، آنوقت پریسا می گفت که دوستش برای چند ماه گیتار را مفت و مجانی به دستش داده؟

هنوز برچسب قیمت، روی کاور بود.

واقعا پریسا فکر کرده بود من نمی فهمم؟

این گیتار را چه کسی برای پریسا خریده بود؟

خودش که پولی نداشت….

خدایا،

خدایا….

ساعت چهار بعد از ظهر بود و تقریبا دو ساعت از زمان خوردن نهار می گذشت و هر کداممان وارد اطاق خودمان شده بودیم. آنقدر کلافه و عصبی بودم که می خواستم هر طور شده مطمئن شوم این گیتار از کجا به دست پریسا رسیده. منتظر ماندم تا مادر و پدرم چرت بعد از ظهرشان شروع شود. پاورچین پاورچین از اطاقم بیرون آمدم و به سمت اطاق پریسا رفتم. پشت در اطاق ایستادم. صدای پچ پچ کردنش به گوش می رسید. گوشم را به در اطاق چسباندم. صدای ضعیف پریسا را شنیدم:

-خیلی خوشگله، دیروز هم بردمش کلاس، از مال بقیه خیلی شیک تره، مال هیچ کی مشکی نیست، دستت درد نکنه

پریسا با تلفن صحبت می کرد؟

سریع چرخیدم و به میز تلفن نگاه کردم. تلفن روی آن نبود.

پریسا باز هم تلفن را به اطاقش برده بود؟

سریع دستگیره ی در را بالا و پایین کردم، در اطاقش قفل بود.

نخیر، پریسا خانم زرنگ شده بود….

با حرص دستم را مشت کردم و ضربه ای به در کوبیدم و آهسته گفتم:

-پریسا، درو باز کن ببینم

صدای شبیه “تلق” شنیدم. مثل این بود که گوشی تلفن را سریع روی دستگاه گذاشت. دو دقیقه ی بعد در اطاق باز شد و پریسا با طلبکاری بیرون پرید:

-چیه؟ پشت در اطاقم فال گوش واستاده بودی؟

-زهر مار، این چه طرز صحبته؟ باز تلفنو برده بودی تو اطاقت

چشمم روی تلفن کرم رنگ که در دستانش بود، ثابت ماند.

ادامه دادم:

-بعله دیگه بردی تو اطاقت، فقط منتظر بودی مامانو بابا بخوابن

پریسا اخم کرد:

-با دوستم حرف می زدم، به تو چه اصلا

-همون دوستت که ده تومن داده پای گیتار؟ گیتار نوی مشکی که هیچ کی تو کلاس نداره، درسته؟

پریسا جا خورد اما خودش را نباخت:

-چی می گی اصلا؟ برو کنار ببینم

راهش را صد کردم. تلفن را روی تنه ام گذاشت و مرا به عقب هل داد. با آن قد و هیکل، مثل پر کاه بودم. به یک سمت سکندری خوردم. پریسا به سمت میز تلفن رفت. صدایم بالا رفت:

-پری به مامانو بابا می گم داری چه گندی می زنی

پریسا هم جیغ زد:

-برو بگو دروغگو، هر چی می گی دروغ می گی

صدای فریاد مادرم از درون اطاق خواب به گوش رسید:

-آی الهی من بگم چی بشین شما دو تا، ساعت چهار بعد از ظهره، برین بیوفتین تو اطاقتون دیگه، پری تو مگه پونزده سالته که سر به سر اون پریسای ذلیل شده می ذاری؟ بذارین بخوابیم دیگه

هر دو با عصبانیت به یکدیگر نگاه کردیم. پریسا شانس آورده بود، می دانستم چه کار کنم.

بالاخره گند کارش در می آمد. آنوقت جواب این بی ادبی ها و قلدریهایش را می گرفت…

…………

سه کتاب قطور هفتصد صفحه ای، بین دستانم بود که وارد دانشگاه شدم. به زحمت با شانه و گردنم سعی می کردم بند کیفم را نگه دارم تا آویزان نشود. مقنعه ام از روی سرم به عقب کشیده شده بود و موهایم کاملا نمایان بود. چشمم افتاد به همان زن چادری که به گمانم یکی از اعضای حراست دانشگاه بود و چند روز پیش بر اندازم می کرد. چند متر آنطرفتر از من ایستاده بود و به دختری تذکر می داد که چرا جوراب رنگ پا پوشیده. به یاد مقنعه ی به عقب کشیده شده ام افتادم و تصمیم گرفتم تا به من هم تذکر نداده آنرا پایین بیاورم. حرفهای آقای سهرابی مدام در گوشم صدا می کرد که من سوژه ی حاج آقا نصرتی شده ام.

وسط حیاط دانشگاه ایستادم و هر سه کتاب قطور را روی ساعد دست راستم گذاشتم و با انگشتانم از تنه ی پایین ترین کتاب را گرفتم. قبل از اینکه مقنعه ام را جلو بکشم، چشمم افتاد به سینا که وارد دانشگاه شد و از قضا او هم متوجه ی من شده بود و حالا پوزخند زنان به سمتم می آمد. هول و دستپاچه دستم را به سمت مقنعه ام بردم تا آنرا پایین بکشم. اما بند کیفم در حال افتادن بود، با دستم بند کیفم را از روی شانه بالا کشیدم. کتابها روی ساعدم کج شده بود. با دستم کتابها را صاف کردم و خواستم دوباره دستم را به سمت مقنعه ام ببرم. سینا به چند قدمی ام رسید:

-استاد کمک نمی خواین؟

نمی دانم چرا احساس کردم که واقعا می خواهد کمک کند، شاید هم من خیلی مستاصل شده بودم. چشمم افتاد به همان خانم حراستی که هنوز با دخترک دانشجو بر سر جوراب رنگ پایش، جر و بحث می کرد. به سمت سینا چرخیدم و با لحن جدی گفتم:

-این کتابها رو اگه میشه نگه دارین

سینا لبخند زد و به سمتم آمد.

کتابها را به سمتش گرفتم سینا دستانش را دراز کرد و از دو طرف کتابها گرفت. با دستم مقنعه ام را به سمت جلو کشیدم و موهایم را پنهان کردم. بند کیفم را دوباره روی شانه ام جا به جا کردم. دیگر خیالم راحت شده بود. دستم را دراز کردم و گفتم:

-ممنونم آقای خوشدل

انگار خوشدل آنقدرها هم بد نبود.

سینا کتابها را به سمتم گرفت و باز هم لبخند زد.

ای لعنت به من که معنی آن لبخند را نفهمیدم،

لعنت به من که گول خوردم،

لعنت به من….

هنوز دستم به کتابها نرسیده بود که سینا صدایش بالا رفت:

-استاد دوستم اومد، با اجازه

و کتابها را رها کرد،

به همین سادگی،

از ساده هم ساده تر،

کتابها را رها کرد…

سه کتاب هفتصد صفحه ای را درست در مقابل چشمان از حدقه در آمده ام رها کرد….

با رها شدن کتابها صدای ناهنجاری بلند شد، سینا چرخید که برود و من با بیچارگی بین چندین جفت چشمی که به سمت ما چرخیده بود، ایستاده بودم. زن حراستی هم به سمتم چرخید و ناگهان با صدای بلندی گفت:

-چی شده؟ اونجا چی شده؟

و به سمت من آمد. سینا با شنیدن صدای زن، سر جایش ایستاد.

دخترکی که با زن حراستی صحبت می کرد از فرصت استفاده کرد و به سرعت به سمت یکی از ساختمانها رفت. چشم از دخترک گرفتم و به زن چادری که با عجله به سمتمان می آمد نگاه کردم.

سینا، سینا، سینا، ازت متنفرم….

سینا هم با تعجب به زن نگاه می کرد. یک لحظه با یکدیگر چشم در چشم شدیم. باز هم پوزخند کذایی، روی لبش جا خوش کرد.

زن چادری رو به من کرد:

-چی شده خانم؟ این کتابا چرا ولو شدن؟

آب دهانم را قورت دادم. درستش این بود که بگویم این ملعون از خود راضی خپل، کتابها را از عمد رها کرده،

اما مگر می توانستم؟

هر دو نفرمان را می فرستاد کمیته ی انضباطی،

باز هم صدای آقای سهرابی در گوشم پیچید:

“شما واسه حاج آقا نصرتی سوژه شدی”

سینا دستانش را روی سینه در هم قفل کرده بود. یکی دو نفر از دانشجوهای دانشگاه کنارمان ایستاده بودند.

زن به سمت سینا چرخید:

-چی شده آقا شما کتابها رو ولو کردین؟

سینا دهان باز کرد:

-خودشون گفتن که…

به میان حرف سینا پریدم:

-نه خانم، کتابها از دستم افتاد، حجمشون زیاد بود، حواسم نبود، ایشون مقصر نیستن

سینا به سرعت صورتش را چرخاند و به من نگاه کرد،

باور نمی کرد که از او دفاع کرده ام،

نباید هم باور می کرد،

من خونش را به جای آب سر می کشیدم،

دیگر نمی دانست من بدبخت فلک زده، ترسیده بودم که دوباره به حاج آقا نصرتی سر سلامتی بدهم،

او که دانشجو بود، اما من استادی بودم که هنوز حکم استخدام به دستم نرسیده بود،

این هم تاوان اعتماد بیجا به این سینا خوشدل بود…

صدای زن بلند شد:

-مطمئنی خانم؟ اگه ایشون اذیت کرده بگین

سعی کردم صدایم نلرزد:

-نه خانم، کتابها از دستم افتادن، ایشون داشتن رد می شدن، کاری به من نداشتن

سینا دیگر نطق هم نمی کشید،

بدبخت خپل تعجب کرده بود،

خپلوی بد ذات….

زن حراستی گرفت:

-حجم کتابها زیاده، معلومه که نمی تونین همه رو با هم بیارین، عیبی نداره، جمعشون کنین برین سر کلاس

و چرخید.

دوباره صدایش را شنیدم که از یکی از دانشجوها پرسید:

-یه دختر خانمی اینجا بود کیف قهوه ای دستش بود، ندیدینش؟

خم شدم تا کتابهای کج و معوج شده را از روی زمین جمع کنم. چه بلایی بر سر کتابهای امانتی آمده بود.

ای خدا لعنتت کند سینای لوده

سینا هنوز بالای سرم ایستاده بود. ای کاش آن حماقت هفته ی پیش را انجام نداده بودم آنوقت می دانستم چه به روزش بیاورم.

پس دیدار می ماند به آخر ترم،

آخر ترم سینا خان….

سه کتاب را از روی زمین برداشتم و دوباره ایستادم. سینا هنوز سر جایش میخکوب مانده بود. با نفرت نگاهش کردم. دیگر از آن پوزخند کذایی خبری نبود. خیره خیره به من نگاه می کرد. خواستم از کنارش رد شود. صدایش را شنیدم:

-چرا بهش نگفتین جریان چیه

جوابش را ندادم. اصلا برایم اهمیت نداشت تا جواب این موجود نفرت انگیز را بدهم،

به راهم ادامه دادم. دوباره صدایش را شنیدم:

-بذارید براتون بیارمش

باز هم توجه نکردم و به سمت ساختمان شماره ی یک رفتم،

اینبار که دیگر اصلا حماقت نمی کردم،

همان یک بار کافی بود،

همان یکبار….

سه کتاب قطور را روی تریبون گذاشتم و کسل و بی حوصله کتاب ایران در زمان سلوکیان و اشکانیان را باز کردم. قبل از اینکه شروع به صحبت کنم به چهره ی تک تک دانشجوهایم نگاه کردم. چهره های جوان و تخسی که باز هم آماده بودند تا سر به سرم بگذارند. سینا خوشدل روی یکی از صندلی های ردیف آخر، کنار بیژن کامکار نشسته بود و همانطور خیره خیره به من نگاه می کرد. انگار اولین بار بود که مرا می دید.

چقدر از آن نگاه خیره اش بیزار بودم.

با بی حالی شروع به صحبت کردم:

-خوب امروز ادامه ی درس پادشاهان اشکانی رو براتون توضیح می دم، بعد از مرگ ارشک….

صدایی شبیه هق هق گریه از گوشه ای از کلاس به گوش رسید. چند لحظه مکث کردم. باز هم می خواستند لودگی را شروع کنند.

بگذار شروع کنند، من که دیگر رمقی برای کل کل کردن با آنها را نداشتم، بگذار هر غلطی که دلشان می خواهد انجام دهند.

ادامه دادم:

-بعد از مرگ ارشک، برادرش تیرداد یکم با نام اشک دوم جانشینش شد

صدای دیگری بلند شد:

-نامرد

بی اعتنا به لبخندهای کج و معوج شده ی دانشجوها ادامه دادم:

-تیرداد یکم پایتخت اشکانیان رو در نزدیکی جایی که امروزه بهش می گیم ابیورد، تاسیس کرد

باز هم صدایی بلند شد:

-چه کار بدی

باز هم مکث کردم، فقط دلم می خواست خودم را کنترل کنم تا اشکم سرازیر نشود. چقدر بد بود که اینقدر حساس و شکننده بودم. اگر قدم بلند بود، اعتماد به نفسم هم دو چندان می شد. اما با این قد کوتاه و این دانشجویان زبان نفهم، اعتماد به نفسم واقعا زیر صفر بود.

سرم را به سمت در کلاس چرخاندم، در کلاس باز بود، برای چند لحظه به بیرون از کلاس و درون راهرو چشم دوختم. سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم.

به سمت کلاس چرخیدم:

-بچه ها اجازه می دین درسو ادامه بدم؟

صدای دسته جمعیه دانشجوها به گوش رسید:

-بفرمایید استاد، بفرمایید

می دانستم باز هم تیکه پراکنی شان شروع می شود. دوباره گفتم:

-اگه می خواین شلوغ کنینو مسخره بازی در بیارین، بگین من تکلیفمو بدونم

قبل از اینکه کسی چیزی بگوید، صدایی از انتهای کلاس گفت:

-راست می گن دیگه بچه ها، ساکت باشین استاد درس بدن، هر کی هم می خواد اذیت کنه بره بیرون

اولین نفری که چشمانش از حدقه خارج شد خودم بودم. با زبان بند آمده به چهره ی جدی و مصمم خوشدل نگاه کردم.

واقعا سینا خوشدل بود که آن حرفها را بر زبان آورده بود؟

نمی توانستم باور کنم،

خوشدل بود؟

چشمم افتاد به بیژن کامکار که صورتش را کاملا به سمت سینا چرخانده بود و با دهانی باز به او نگاه می کرد. تمام دانشجویان کلاس به عقب چرخیده بودند و به سینا نگاه می کردند.

این هم بازی جدید بود؟

نمی دانم….

کلاس در سکوت سنگینی فرو رفت. سینا نگاه همکلاسی هایش را که دید، دوباره دهان باز کرد:

-بچه ها بسه دیگه، هر چی اذیت کردیم بسه، دیگه بهتره آروم بشینیم

متوجه ی کامکار شدم که با آرنج به پهلوی سینا کوبید و با دستش اشاره کرد که “چی شده”

سینا چانه اش را بالا انداخت و دوباره به من نگاه کرد. صدای پچ پچ دانشجویان در کلاس پیچید. همه سرشان را چرخانده بودند و به من نگاه می کردند. دست و پایم را گم کردم.

سینا بود که کلاس را به آرامش دعوت می کرد؟

نکند آن سه کتاب قطور، به جای حیاط دانشکده روی سر من ولو شده بودند؟

رشته ی کلام از دستم خارج شده بود، یادم رفت در مورد چه چیزی صحبت می کردم. نگاهم بی هدف، بین چهره های دانشجوها می چرخید.

به زحمت دهان باز کردم:

-چی می گفتم؟

یکی از دختران دانشجو جوابم را داد:

-استاد در مورد تیرداد یکم می گفتین

یادم آمد:

-بعله گفتیم که ابیورد فعلی رو پایتخت خودش کرد و….

تا پایان درس هیچ کس چیزی نگفت. با ناباوری به دانشجوها نگاه می کردم. یکی دو بار چشمانم با چشمان سینا تلاقی کرد که همانطور جدی و خشک به من نگاه می کرد.

حدس می زدم کتابها روی ملاج سینا ولو شده بودند.

من که می دانستم باز هم نقشه ی جدیدش بود،

او دست شیطان را از پشت بسته بود. در این دو ماه و نیم بلایی نبود که بر سر من نیاورده باشد، آنوقت در عرض دو ساعت از این رو به آن رو شده بود؟

مگر من بچه بودم که گولم بزند؟

باید حواسم را جمع کنم،

اوضاع اصلا عادی نیست،

اصلا…

کلاس به اتمام رسیده بود و منتظر بودم دانشجوها از کلاس خارج شوند تا باز هم با بدبختی، سه کتاب را در دستم بگیرم و از کلاس بیرون بروم. دانشجوها از کلاس بیرون رفتند و من هم دمغ و پکر دست بردم به سمت کتابهای قطور که ناگهان متوجه ی بیژن کامکار و سینا خوشدل شدم. انگار سینا این پا و آن پا می کرد تا چیزی به من بگوید. اصلا دلم نمی خواست صدایش را بشنوم. کتابها را از روی تریبون به سمت خودم کشیدم. سینا چند قدم نزدیک تریبون شد:

-استاد

نگاه تندی به سینا کردم، نگاهم متوجه ی کامکار شد که آنطرفتر ایستاده بود و گوشه ی ناخنش را می جوید.

با خودم فکر کردم که این حرکت کامکار یعنی چه؟

مثل دخترها ناخن می جوید.

صدای سینا را شنیدم:

-استاد از من دلخورین؟

یکی از ابروهایم به حالت خنده داری بالا رفت.

این خپلوی مودب که رو به روی من ایستاده بود، واقعا سینا بود؟

چند لحظه به چهره اش نگاه کردم. به صورت گرد و سفیدش و به چشمان قهوه ای رنگش. نگاهم روی موهای خرمایی اش ثابت ماند. موهای نیمه بلندی که انگار به سرش چسبیده بود. چه ماده ای به موهایش می زد؟ انگار همین چند لحظه ی پیش با آب، موهایش را شانه زده.

آخر این دیگر چه مدلی بود؟

صدای سینا باعث شد چشم از موهایش بردارم و دوباره به چشمانش نگاه کنم:

-استاد بابت صبح ناراحتین؟

دوباره به یادم افتاد که صبح چه بلایی بر سرم آورده بود و من بیچاره از ترس حاج آقا نصرتی، لام تا کام حرفی نزده بودم.

با حرص جواب دادم:

-بعله از دست شما کفری ام، الان دو ماهه دارین سر به سر من می ذارین، من مگه هم سن شمام که اینقدر اذیتم می کنین؟ قد و هیکلت از بقیه ی دانشجوها درشت تره، اما نمی دونم چرا این حرکاتو از خودتون نشون می دین

سینا سرش را کج کرد:

-استاد ببخشید، صبح خواستم شوخی کنم

از خشم کبود شدم:

-مگه من هم سن شمام که می خوای با من شوخی کنی؟ می دونی چند سال ازت بزرگترم؟

-استاد من بیست و دو سالمه

کمی خیره خیره به سینا نگاه کردم،

انگار دیوانه بود،

بیچاره…….

بی اعتنا به گفته اش دست بردم به سمت کتابها تا آنها را در دست بگیرم، سینا دستش را دراز کرد:

-استاد اجازه بدین کمکتون کنم

به تندی جواب دادم:

-لازم نکرده کمک کنین، شما خرابکاری نکنین کمک پیشکشتون

سینا سر تکان داد:

-استاد دیگه بچه بازی در نمیارم، مطمئن باشین

با زحمت کتابها را از روی تریبون برداشتم و به سمت در کلاس رفتم. ناگهان چیزی به خاطرم آمد. خوب بود با حرفهایم کمی سینا را می چزاندم. سینا از اول ترم خیلی با اعصاب من بازی کرده بود، حالا دیگر نوبت من بود.

به سمت سینا چرخیدم و دوباره چشمم افتاد به کامکار که هنوز با گوشه ی ناخنش کلنجار می رفت، چقدر چندش آور بود

رو به سینا کردم:

-با این کارا می خوای ازم نمره بگیری؟ من هنوز سر حرفم هستم بیشتر از هشت بهت نمی دم

صورت سینا از خشم در هم شد، دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما انگار منصرف شد و لبهایش را روی هم فشار داد. دیگر معطل نکردم و از کلاس بیرون آمدم.

…………….

کتابها را به همان دو دختر دانشجو که حالا می دانستم اسم یکی از آنها سولماز و اسم دیگری رویا است، دادم. هر دو با دیدن کتابها، با لبهای آویزان نگاهم کردند.

رو به آنها گفتم:

-چی شده؟ حس می کنین نمی تونین انجام بدین؟

سولماز و رویا به سرعت سر تکان دادند:

-نه استاد

با لحن هشدار دهنده ای گفتم:

-اگه نمی تونین همین الان بهم بگین تا من دو نفر دیگه رو جایگزین کنم، نبینم آخر ترم دست از پا دراز تر بیاین بگین استاد نرسوندیما

سولماز به میان حرفم پرید:

-نه استاد خیالتون راحت باشه

رویا دنباله ی حرفش را گرفت:

-بعله استاد مطمئن باشین

برای آخرین بار رو به هر دو کردم:

-بچه ها اگه نمی تونین همین الان بگین، این کار پژوهشیه، تحقیق کلاسی نیستا که یه چیزی سر هم کنین تحویلم بدین

سولماز و رویا دوباره به میان حرفم پریدند:

-نه استاد ما انجام می دیم

-خیالتون راحت باشه، حسابی روش وقت می ذاریم

سرم را تکان دادم. فقط خدا می دانست که این دو نفر مرا جا می گذاشتند یا به قولشان عمل می کردند.

…………..

لیوان یک بار مصرف چای و کیک را در دست گرفتم و از بوفه بیرون آمدم و به سمت یکی از نیمکتهای خالی داخل حیاط رفتم. کسی به من توجهی نشان نمی داد. هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که من در این دانشگاه تدریس می کنم. از دانشجوهایم کسی داخل حیاط نبود. روی نیمکت نشستم و کیفم را روی آن گذاشتم. لیوان چای را به لبم نزدیک کردم و همزمان فکر کردم که کارم به کجا کشیده که مجبور شده بودم برای نهار، به جای غذای سلف، چای و کیک بخورم. آن هم روی نیمکت وسط حیاط، مثل دوران دانشجویی ام.

خوب البته کسی به من نگفته بود که من نمی توانم از غذای سلف بخورم، اما خودم دیگر دوست نداشتم. ترسیده بودم که دوباره حاشیه ای برایم درست شود.

از همان جا که نشسته بودم، چشمم افتاد به رویا که با دو کتاب قطوری که من به او داده بودم به سمت بوفه می رفت. به قدش نگاه کردم و باز هم آه کشیدم.

خوش به حالش،

واقعا خوش به حالش…

متوجه ی کامکار شدم که نزدیک بوفه ایستاده بود. با دیدن رویا لبخند زنان به سمتش رفت و با او گرم صحبت شد. دوباره یک قلپ از چای نوشیدم و گاز کوچکی به کیک زدم و دوباره به کامکار و رویا چشم دوختم. رویا همانطور که با کامکار صحبت می کرد هر دو کتاب در دستش را سر و ته کرد و با دستش به آنها اشاره زد. برایم منظره ی جالبی نبود. رویم را به سمت دیگری چرخاندم و دوباره لیوان یک بار مصرف چای را به دهانم نزدیک کردم.

رو به روی مادرم نشسته بودم و به میل و کاموایی که در دستش بود نگاه می کردم. بین گفتن و نگفتن حرفی که نوک زبانم بود، مردد مانده بودم. مادرم از بالای عینکی که به چشمش زده بود به من نگاه کرد و گفت:

-هوممم؟

گیج و منگ به چهره اش نگاه کردم. مادرم انتهای بافتنی اش را در دست گرفت و کمی کشید:

-چی می خوای بگی پری؟

دسته ای از موهایم را پشت گوشم فرستادم:

-مامان در مورد پریس می خوام یه چیزی بگم

مادرم چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. گویا به چشمانش فشار وارد شده بود:

-چی شده؟ بازم پریدین به هم؟

-مامان این دفه فرق می کنه

مادرم میل کاموا را دست به دست کرد:

-چی شده مگه؟

با چشمانم به میلهای کاموا نگاه می کردم که با سرعت زیر و زبر می شدند، دل به دریا زدم:

-مامان من فک می کنم پریسا با یه نفر آشنا شده، با یه پسر

میل های کاموا از حرکت ایستادند. به مادرم نگاه کردم. اخمهایش در هم شده بود:

-با یه پسر؟ تو از کجا می دونی؟

-مامان بهش شک کردم، چطور شما تا حالا شک نکردین؟ این گیتارو از کجا ورداشته آورده؟

مادرم با اضطراب گفت:

-از دوستش گرفته دیگه، خودش گفت

-مامان کدوم دوستش؟ خودش دو هفته پیش بهم گفت دوستش پولشو نقد می خواد، بعد در عرض دو روز نظر دوستش عوض شد؟ بعدشم این گیتاری که به قول خودش دوستش بهش داده نوئه، برچسب قیمت روشه، ده هزار تومن هم قیمتشه

مادرم چشمانش گشاد شد:

-ده هزار تومن؟

-آره مامان، بعدشم من تا حالا دو بار مچشو گرفتم که تلفنو از تو هال بر میداره می بره تو اطاقش

مادرم میل و کاموا را روی عسلی کنار دستش گذاشت:

-راس می گی پری؟

-دروغم چیه مامان، شما نفهمیدین؟ من نگرانم، نکنه این گیتارو پول کلاسشم اون پسره میده، بخدا آبرو ریزیه

مادرم دو دستش را در هم می مالید:

-وای خاک به سرم، الان چی کار کنیم؟ پری یه فکری بکن

-ببین مامان ما الان هر چی بهش بگیم اون حاشا می کنه، باید هم منتظر فیش تلفن باشیم تا با مدرک بهش ثابت کنیم، هم اینکه حواسمون بهش باشه کجا میره و میاد

-به بابات بگیم؟

-الان نه، الکی بابا رو حساس نکنیم

مادرم با حرص جواب داد:

-چقدر هم که بابات حساسه، نمی بینی بی خیال میشینه فقط روزنامه می خونه؟

حق با مادرم بود. پدرم آرام بود. آرام و کم حرف.

-مامان خودم بالاخره می فهمم سرش کجا گرم شده، شما چیزی به روی پریس نیاریا

مادرم روی مبل جا به جا شد:

-وای پری خیلی نگرانم کردی، الان چند وقته تلفنو می بره تو اطاقش؟ چرا من نفهمیدم؟

و من با خودم فکر کردم که خدا کند که همه چیز در حد همین تلفن بازی باشد و به دیدارهای کوچه و خیابان ختم نشود.

-ای بابا، مامان جریانو بهت نگفتم که حرص بخوری، بزار ببینیم باید چی کار کنیم، اصلا الان پریسا کجاست؟

-رفته کلاس گیتار

پوزخند زدم:

-باشه، ته و توی کلاس گیتارو هم در میارم، نگران نباش مامان، فقط خواستم در جریان باشی

مادرم سرش را با تاسف تکان داد:

-پری هر چقدر از تو بابت این مسائل مطمئنم، اصلا به پریسا اطمینان ندارم، این پریسا تن و بدن منو می لرزونه، آخه الان که وقت این کارا نیست، اونم تو شهر به این کوچیکی، من نمی دونم این دختره کی می خواد آدم بشه

یک لحظه احساس غرور کردم، پس مادر مرا عاقل می دانست. خوب غیر از این هم نبود. من که هفده ساله نبودم، مثل پریس بی ادب هم نبودم.

یک دختر بیست و پنج ساله مگر می توانست عاقل نباشد؟

گذشته از آن من در دانشگاه تدریس می کردم، مطمئنا عقلم خوب کار می کرد،

خوب خوب خوب….

…………….

از پله های دانشگاه بالا می رفتم و سولماز و رویا هم به دنبالم می دویدند:

-استاد، استاد، ما یه بخشو نوشتیم

-استاد، براتون آوردیم بخونینش

به ساعتم نگاه کردم، پنج دقیقه از زمان کلاس گذشته بود. وسط پله ها ایستادم و رو به هر دو کردم:

-چقدر سریع نوشتین، کامله؟

رویا پیش دستی کرد:

-بعله استاد، کامله، آوردیم بدیم دستتون شما بخونین

و دستش را به سمت من دراز کرد. در دستش برگه های کلاسور نوشته شده، خودنمایی می کرد. برگه ها را از دستش گرفتم و به سمت سولماز چرخیدم:

-برای شما هم کامله دیگه خانم زارع؟

-بعله استاد، بعله

او هم برگه هایش را به سمتم دراز کرد. با خودم گفتم که خدا به فریاد برسد، در عرض یک هفته هر کدام چندین بخش را نوشته بودند؟

خدا کمکم کند

-خیل خوب، ممنون

هر دو از من خداحافظی کردند و رفتند. همانطور که بین پله ها ایستاده بودم، کیفم را باز کردم تا برگه ها را داخلش بگذارم، یک لحظه سر بلند کردم و چشمم افتاد به یکی از دانشجوهایم که در کلاس را باز کرده بود و به بیرون از کلاس نگاه می کرد. شناختمش. همانی بود که آن روز به همراه خوشدل و کامکار داخل رنو نشسته بود.

با دیدن من نیشش باز شد:

-سلام استاد

برایش سر تکان دادم و خودم را با برگه ها مشغول کردم. یکباره با شنیدن صدای آشنایی قلبم فرو ریخت:

-سلام خواهر

وای وای وای،

حاج آقا نصرتی…

وای…

برگه ها را رها کردم و با ترس مقنعه ام را تا روی پیشانی پایین کشیدم و سر بلند کردم. حاج آقا نصرتی یکی دو پله بالاتر ایستاده بود. تسبیح قهوه ای رنگش هم در دستش بود.

-سلام حاج آقا

-کلاس دارین؟

-بعله حاج آقا، الان میرم داخل کلاس

-خواهر دانشجوهاتون بهتر شدن؟ رفتارشون بهتر شد؟

-بعله، بهترن حاج آقا

-اون آقای خوشدل چی؟ ایشون که دیگه رفتار بدی نشون ندادن؟

محال بود بگویم خوشدل سر به سر من گذاشته. حاج آقا که دیگر شوخی بردار نبود، دوباره هر دو نفرمان را به کمیته ی انضباطی می کشاند.

-نه حاج آقا دیگه برخوردی با من نداشتن، ایشون از همه آرومتر شدن

و در دلم خدا خدا کردم تا دیگر سوالی نپرسد.

باز هم صدایش را شنیدم:

-خودتون چی خواهر؟ دیگه بی نظمی نکردین؟

از خجالت سرخ شدم، حاج آقای بد ذات،

شیطنت داخل کلاس را به رخم کشیده بود.

سرم را پایین انداختم:

-نه حاج آقا

صدایش را شنیدم:

-خوبه، به کلاستون برسین خواهر

و از کنارم گذشت. با رفتنش نفس راحت کشیدم.

حاج آقای بدجنس …

هنوز سر و ته شدن سینی غذا، در ذهنش مانده بود.

آقای سهرابی راست می گفت. تا قیام قیامت در ذهنش ثبت شده بودم. سر بلند کردم تا از پله ها بالا بروم. چشمم افتاد به همان دانشجویی که هنوز بین دو لنگه در ایستاده بود و با تعجب به من نگاه می کرد. با دیدن من که به سمت کلاس می رفتم، سریع وارد کلاس شد.

پایان قسمت دوم

دانلود فيلم با لينک مستقيم

,

عکس عاشقانه

,

موزيک

,

دانلود موزيک

,

دانلود فيلم

,

دانلود موزيک بالينک مستقيم

,

دانلود فيلم عاشقانه جديد

,

دانلود سايت عاشقانه

,

سريالهاي ايراني

,

فروش انواع فيلم

,

اهنگ عاشقانه

,

باليووديها

,

سايت عاشقانه

,

اخبار ما

,

موزيک

,

داستان عاشقانه

,

رمان

,

طرفداران فيلم هاي امريکايي

,

مرجع بزرگ دانلود فيلم و موزيک

,

فيلم هندي

,
نظرات
    اين نظر توسط نیکتا در تاريخ 1393/02/26 و 10:26 دقيقه ارسال شده است

    شکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکخخخخخخخخخخخخخیییییییییییییییییییلللللللللللللللللللللللللللللییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوشم اومد شکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک


    کد امنیتی رفرش
جست و جو کنيد...
آمار سايت
  • آمار مطالب
  • کل مطالب : 2592
  • تعدادنظرات : 1482
  • آمار کاربران
  • تعداد کاربران :3182
  • آمار بازديد
  • بازديد امروز : 168
  • بازديد ديروز : 503
  • بازديد کل :12,109,739