قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
رمز فایل در صورت نیاز : www.book4.ir
با تشکر از نویسنده عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان -JAVA)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه -JAVA)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن این رمان :
وای خدا. اه زود باش دیگه.
امروز نتیجه های کنکور و اعلام میکردن
الانم منتظرم تا بلاخره این اینترنت یه ذره سرعتش بره بالاتر بلکه بشه این نتیجه ی بی صاحابو ببینم.
ایـــــش..... مثل این که داره درست میشه وای خدا دستو پام یخ کرده الانه که باز پس بیفتم من نمیتونم نگاه کنم که ....
-بهزاد ........ بــــــــــــــهزاد
در اتاق یهویی باز شد و بهزاد و مامانو الیاس با چهره های نگران پریدن توی اتاق.
الیاس- چی شد؟قبول نشدی که این طوری جیغو داد راه انداختی ؟
-نه. دستوپام یخ کرده نمیتونم ببینم. بهزاد تو بیا ببین.
از رو صندلی بلند شدم تا بهزاد بیاد بشینه و ببینه چه گندی زدم. وای خدایا اگه قبول شده باشم قول میدم دیگه کسی رو زیاد اذیت نکنم. زیاد اذیت نمیکنم ها ولی یکم که دیگه عیبی نداره.آااااخ مثل این که باز سرعتش اومده پایین اهـــــــــه. به چهره بهزاد خیره شدم انگار اونم استرس داشت چون با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. بهزاد دایی کوچیکم بودم که فقط دوسال ازم بزرگتر بود و از داداشمم باهاش بیشتر صمیمی بودم چون مثل خودم شرو شیطون بود ولی باوجود این درک خیلی بالایی داشت برای همین همیشه برام حکم یک مشاور خوبو داشت. چشم از بهزاد برداشتم و به الیاس خیره شدم. موهای خرمایی،چشمای عسلی،قد بلندو چارشونه ولی برخلاف چهره خوشگلو جذابی که داشت رفتارش گاهی اوقات خیلی جدی و خشک میشد که این اخلاقش به آقاجون خدابیامرزم رفته بود برای همین منو بهزاد بهش میگفتیم عصا قورت داده چون الیاس چهار سال از من و دوسال از بهزاد بزرگتر بود ولی با این وجود قلب خیلی خیلی مهربونی داشت و گاهی اوقاتم خیلی بهم دلگرمی میداد مثل همین الان که داشت با یه لبخند مهربون نگام میکردو با نگاش بهم میگفت من میدونم تو قبولی پس آروم باش.با صدای بهزاد به سمتش برگشتم.
بهزاد- یسنـــــــا..... کجایی؟ بیا اومد صفحش.
-نه من نگاه نمیکنم خودت نگاه کن بهم بگو.
رفتم رو تختم نشستم تا اصلا صفحه لب تابو نبینم. بعد چند ثانیه که برام مثل یه قرن گذشت بهزاد رو به من کرد و گفت
بهزاد- امسال سال اولت بوده ولی عیب نداره از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه پس هنوز دوبار دیگه وقت داری عزیزم.
-یعنی .......
دهنم باز مونده بود و اشکام همینطور روی گونم سر میخوردن وخودشونو تا زیر چونم میرسوندن. به مامان نگاه کردم که داشت با ناباوری به منو بهزاد نگاه میکرد. الیاس به سمت لب تاب رفت تا خودش چک کنه. بعد این که یه نگاه به صفحش انداخت برگشت و با تعجب به بهزاد نگاه کرد. بهزاد هی واسش چشم و ابرو میومد فهمیدم بازم این بهزاد موزمار یه کلکی سوار کرده ولی اگه راست گفته باشه چی؟ هی یسنا چته؟ پاشو قوی باش و خودت نگاه کن و مطمئن شو. اشکامو پاک کردمو از جام بلند شدم و با قدم های محکم به سمت میزم که روش لب تابم بود رفتم. بهزاد وقتی دید دارم میام بلند شدو روبروم وایستاد.
بهزاد- کجا؟چی رو میخوای ببینی ؟
-من تا خودم نبینم باورم نمیشه.