تصاویر عاشقانه شاد
تاريخ : سه شنبه 03 تیر 1393 نويسنده : 159753 نظرات بازديد: 1456
تاريخ : یکشنبه 01 تیر 1393 نويسنده : 159753 نظرات بازديد: 794
مجموعه عکس های ادمک های سایت امازون سری اول
ادامه عکس ها در ادامه مطلب
تصاویر عاشقانه 2014، سری جدید و با کیفیت از سایت عاشقانه آهو
برای دیدن عکس های بیشتر به ادامه مطلب بروید . .
داستان عاشقانه و زیبا
آشنایی:
من هم برای گذراندن وقت با اینترنت کار می کردم. آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود.من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم. تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد.
پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود
و هیچکس بهش توجه نمی کرد …آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد
، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.در یک کافی شاپ نشستند،
پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر
می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد،
“میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند
ادامه داستان در ادامه مطلب ...
تاريخ : پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 نويسنده : امیر نظرات بازديد: 982
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
ادامه داستان ادامه مطلب ...
برترین ها: اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم میزد. این اتاق ۳ شمارهای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب کند. عرق کرده بودم، دستهایم میلرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشمهای مادر قرمز بود و نگاهم نمیکرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگینشان راه میرفتم و زندگی میکردم. کلماتی که همیشه از آنها میترسیدم و فرار میکردم و فکر میکردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها به خاک سیاه بنشیند.
بقیه در ادامه مطلب
- آمار مطالب
- کل مطالب : 2592
- تعدادنظرات : 1482
- آمار کاربران
- تعداد کاربران :3182
- آمار بازديد
- بازديد امروز : 3,081
- بازديد ديروز : 709
- بازديد کل :12,113,361