بیا آخرین شاهکارت را ببین . . .
مجسمه ای با چـشمانی باز ، خیره به دور دست . . .
شاید شرق ، شاید غرب ...
مبهوت یک شکست ، مغلوب یک اتفاق ، مصلوب یک عشق ، مفعول یک تاوان ...
خرده هایش را باد دارد می برد . . .
و او فقط خاطراتش را محکم بغل گرفته . . .
بیا آخرین شاهکارت را ببین
مجسمه ای ساخته ای به نام « من »