زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 3:38 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 136
نویسنده پیام
koolooche آفلاین


ارسال‌ها : 844
عضویت: 1 /8 /1392
محل زندگی: طهرون
تشکرها : 126
تشکر شده : 419
داستان های مذهبی و زیبای بهلول

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک اینکه می گوید :

خداوند دیده نمی شود

پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد

دوم می گوید :

خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند

در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید :

انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد

در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!


سلامتیه پـــــت و مــــت
[size=10]چون نه هیچی تو مغزشون بود،نه هیچی تو دلشون!
[/size]
چهارشنبه 01 آبان 1392 - 14:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از koolooche به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: marjan & setarehir &
ارسال پاسخ
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :